امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

امیررضا پسر طلا

امان از دل تنگی

امیررضا: مامان بزار من برم خونه همسایمون پیش خاله مهسا. من: نه نمیشه الان سر کارن. امیررضا :آخه من باید برم. : چرا بـــــاید بری؟ : چون خیلی وقته نرفتم . دلشون برام تنگ شده : ااا اگه دلشون اینقدر تنگت شده بود میومدن دنبالت . : نه آخه اونا روشون نمیشه و گرنه خیلی منو دوست دارن و دلشون برام تنگ شده .. من میدونم :باشه اومدن برو  برای اومدن بابا لحظه شماری میکنی و هی میگی من دلم برای بابا تنگ شده ، من خیلی دوسش دارم ... پس کی میاد و برام اسباب بازی میاره؟  اما متاسفانه هی اومدنش عقب میوفته .   این روزها خیلی سن آدما برات مهم شده . اولا هرکی هر کار قابل توجهت رو میکنه، میپرسی مامان این چند سالشه ؟ بعد ...
27 شهريور 1391

روزگار آقا پسر

  این دوشنبه گذشته کلاس تنیست تموم شد و از اونجا که آقا عرفان وروجک نبود، کلاستون آروم و به دلخواه مربیتون برگذار شد .    به علت روزگار خاصی که بر ونزوئلا حاکمه سفر بابا هم همش عقب می افته . طبق آخرین اخبار واصله بابا قراره دوشنبه وارد خاک متبرک وطن بشه. ما بی صبرانه منتظرشیم. در راستای کم نیاوردن شما در هیچ زمینه ای: دیشب داشتی با مهدی( پسر عمه فرشته که 25 سالشه ) ام بی سی 3 میدیدی که به زبان عربی صحبت می کردن . از مهدی پرسیدی: مهدی میفهمی اینا چی میگن... البته من میدونم چی می گنا میخوام بدونم تو میفهمی یا نه.  امروز شروع کردی به لنگیدن و اشاره کردی به قوزک پات و با ناله گفتی: پوزه پام درد میکنه گف...
21 شهريور 1391

خربزه خوردی برو باد بیاد

حالا یه 2 روز این نینی وبلاگ تعطیل بود من هی نوشتنم می گرفت .میومدم اینجا که بنویسم ، میدیدم اینجا بسته است و نی نی وبلاگ از صبوری من هی تشکر می کنه. چقدر واقعا اینا با ادبن .. دست شما درد نکنه .  تو این چند روز گذشته وسط همه شلوغ پلوغیا یه سر رفتیم دیار مادری ،طالقان، تا هم برای مادر مریضم تجدید روحیه ای بشه و هم شما آب و هوایی تازه کنی. از قضا راه خونه مامان جون هم خراب بود و خیلی جایی نرفتیم .همون خونه مامانجون موندیم تا بیشتر از این کمرشون به خاطر تکون های شدید ماشین در عبور از این تپه ماهور های راه آسیب نبینه. شما خیلی طالقان رو دوست داری و از دیدن گاو و خر وگوسفندو ... کلی مشعوف می شی.در همین طالقان پر از سرگرمی ها مفید،...
16 شهريور 1391

روزهای پر مشغله

این روزا تابستون و سر میکنم با مشغله های فراوان. پایان نامه ام  ، دنبال خونه گشتن برای خرید و مریضی مامانم یه طرف، کلاسای شما و شیطون بازی هات و خواسته های تمام نشدنیت از طرف دیگه خیلی گرفتارم کرده. اونم وقتی که بابا پیشمون نیست و تو این تهرون بی در و پیکر که هر کی به فکر کارای خودشه و یادش میره شاید عزیزی، خواهری، همسایه ای ، بچه ای به یه بغل محبت احتیاج داشته باشه. خلاصه میگذرونیم این تابستون و که کم کم داره گرماش رو از دست میده و دیشب با یه بارون دلچسب رسما داره خداحافظی میکنه. کلاس هات هم داره کم کم تموم میشه . سفال و نقاشی و اسکیت تموم شد و خودت خیلی راضی بودی و میگفتی بهت خیلی خوش می گذشته سر کلاسا. تنیس و موسیقی ادامه د...
5 شهريور 1391
1